فصل بیست و نهم(جلد سوم)
سقوط امپراطوری
193 – 305 میلادی
I- یک سلسلة سامی
روز اول ژانویة سال 193، چند ساعت پس از قتل کومودوس، سنا با نهایت خوشحالی تشکیل جلسه داد و یکی از محترمترین اعضای خویش را، که وظیفة خود را به عنوان فرماندار شهر از روی عدل انجام داده و به بهترین سنن آنتونینها وفادار بود، به امپراطوری برگزید. پرتیناکس مقامی بدین شامخی را، که کمترین سستی در آن عاقبت شومی دارد، برخلاف میل خود پذیرفت. هرودیانوس میگوید: «رفتارش مانند یک فرد عادی بود،»در سخنرانیهای فیلسوفان حاضر میشد، ادبیات را تشویق میکرد، خزانه را میانباشت، از مالیات میکاست، سیم و زر و پارچههای گلدوزی و حریرها و غلامان زیبا و هرچه را که کومودوس از آن کاخ را پر کرده بود به چوب حراج میزد. دیون کاسیوس مینویسد: «در واقع هر چه را که یک امپراطور خوب بایستی بکند، کرد.» بردگان آزاد شده که صرفهجوییهای او منافعشان را از میان میبرد، و پاسداران امپراطور که از استقرار انضباط برآشفته بودند توطئه چیدند. در 28 مارس، سیصد سرباز به کاخ هجوم آوردند، او را کشتند و سرش را به نیزه زدند و به اردوگاه خویش بردند. مردم و سنا اندوهگین شدند ولی آرام نشستند.
رهبران گارد اعلام داشتند که تاج را به آن کسی از رومیان میدهند که بیشتر به آنان پول بخشد. زن و دختر دیدیوس یولیانوس او را متقاعد ساختند که غذای خود را ناتمام بگذارد و در این مزایده شرکت جوید. چون به اردوگاه رفت، رقیبی در آنجا یافت که برای دسترسی به تخت و تاج پنج هزار دراخما (سه هزار دلار) به هر سرباز میداد. عمال گارد از ثروتمندی به سوی ثروتمند دیگری می رفتند و آنان را ترغیب میکردند قیمت مزایده را بالاتر ببرند. هنگامی که یولیانوس به هر سرباز 6250 دراخما وعده داد، گارد او را امپراطور اعلام کرد.
مردم روم که از این تاجگذاری موهن برآشفته شده بودند دست به دامان لژیونهای
724
بریتانیا، سوریه، و پانونیا شدند که بیایند و یولیانوس را خلع کنند. این لژیونها که به سبب بی بهره ماندن از پولهای یولیانوس خشمگین بودند، فرماندهان خویش را امپراطور خواندند و رو به سوی رم نهادند. فرمانده لژیونهای پانونیا به نام لوکیوس سپتیمیوس سوروس گتا امپراطوری را با بیپروایی، سرعت عمل، و رشوه دادن به چنگ آورد. وی متعهد شد که هنگام جلوس به هر سربازی 12000 دراخما بدهد؛ در ظرف یک ماه دستههای خود را از دانوب تا یکصد کیلومتری رم آورد؛ دستههایی را که برای جلوگیری او آمده بودند به خود جلب کرد؛ و با وعدة عفو به پاسداران امپراطور، به شرط آنکه رهبرانشان را تسلیم کنند، آنان را مطیع ساخت. با همة لژیونهایش که سر تا پا مسلح بودند وارد پایتخت شد و به این ترتیب رسوم سابق را نقض کرد، ولی خودش با پوشیدن لباس شخصی سنت را رعایت نمود. یک تریبون رومی یولیانوس را وحشتزده و گریان در کاخ پیدا کرد؛ او را به یکی از حمامهای کاخ آورد و سرش را برید (دوم ژوئن 193).
سپتیمیوس در سال 146 میلادی در افریقا ـ یعنی در ایالت مفتوحه ای که صالحترین مدافعان مسیحیت در آنجا پیدا شده بودند ـ به دنیا آمد. این مرد که در خانوادهای فنیقی و کارتاژی زبان پرورش یافته بود، ادبیات و فلسفه را در آتن تحصیل کرد، و سپس در رم به وکالت دعاوی پرداخت. با وجود لهجة سامی که در زبان لاتینی داشت از با سوادترین رومیان زمان خویش به شمار میرفت و خوشش میآمد که شاعران و فیلسوفان را در پیرامون خود گرد آورد. ولی وی نه به فلسفه اجازه میداد که مانع جنگهایش گردد و نه میگذاشت که شعر شخصیتش را ملایم سازد. مردی بود دارای چهرة زیبا و جسماً قوی؛ لباس ساده میپوشید، به محرومیت و سختی عادت داشت، در لشکرکشی ماهر، در نبرد دلیر، و در پیروزی بیرحم بود. با بذلهگویی سخن میراند، با فراست قضاوت میکرد، بیپروا دروغ میگفت، پول را بیش از همة افتخارات دوست داشت، و با صلاحیت و بیرحمی فرمان میراند.
سنا مرتکب این اشتباه شده بود که آلبینوس را رقیب او اعلام داشته بود. سپتیمیوس با ششصد نگهبانی که داشت سنا را وادار کرد که جلوسش را تأیید کند. پس از آن سناتورها را گروه گروه به قتل رسانید، و آن قدر املاک اعیان و اشراف را ضبط کرد که مالک نیمی از شبه جزیره شد. با انتصاباتی که از سوی امپراطور و از میان مردم مشرق زمین، که متمایل به حکومت فردی (مونارشی) بودند، انجام گرفت، سنا، که بیشتر اعضایش از میان برداشته شده بود، دوباره تکمیل شد. بزرگترین قانوندانان آن عصر ـ مانند پاپینیانوس، پاولوس، و اولپیانوس ـ تمام براهین و دلایل خویش را برای دفاع از قدرت مطلقه به کار میبردند. سپتیمیوس جز در مواقعی که به سنا امر میداد وجود آن را نادیده میگرفت. خودش بر همة خزاین مختلف نظارت داشت، حکومت خود را مستقیماً بر ارتش بنیاد نهاد، و امپراطوری را به صورت یک سلطنت نظامی موروثی درآورد. در دوران امپراطوری او بر عدة لشگریان
725
افزوده گشت و مواجبشان اضافه شد، به طوری که آفتی برای بیتالمال گشت. خدمت نظام اجباری شد، ولی برای ساکنان ایتالیا ممنوع بود. از آن پس، لژیونهای ایالات مفتوحه برای رومی که قدرت حکومت کردن را از کف داده بود امپراطور انتخاب میکردند.
سپتیمیوس، این جنگجوی واقعبین، به علم احکام نجوم اعتقاد داشت، و در تفأل و تعبیر خواب ماهر بود. شش سال پیش از جلوسش، هنگامی که زن اولش مرده بود، زنی متمول از اهالی سوریه گرفت، زیرا تخت سلطنت در طالع این زن بود. این زن، یولیا دومنا، دختر یکی از کاهنان الاگابالوس، خدای شهرامسا، بود. در این شهر، دیر زمانی پیش، سنگی از آسمان افتاده بود و برای آن معبد باشکوهی ساخته بودند. این سنگ را به عنوان مظهر یا حتی به عنوان تجسم خدا میپرستیدند. یولیا همسری سپتیمیوس را پذیرفت، برایش دو پسر به نامهای کاراکالا و گتا آورد، و او را به تخت سلطنتی که در طالعش بود رساند. یولیا زیباتر از آن بود که به یک شوهر اکتفا کند، ولی سپتیمیوس هم سرگرمتر از آن بود که شوهری غیور باشد. یولیا سالنی از ادیبان ترتیب داد، به ترویج هنر و تشویق هنرمندان پرداخت، و فیلوستراتوس را متقاعد ساخت که شرح زندگی آپولونیوس اهل تو آنا را بنگارد و آن را بیاراید. نیرو و نفوذ این زن گرایش سلطنت را به سوی شیوههای شرقی، که از نظر اخلاقی در دوران الاگابالوس و از لحاظ سیاست در دوران دیوکلتیانوس به اوج خود رسید، تسریع کرد.
سپتیمیوس از هجده سال امپراطوری خود دوازده سال آن را در جنگ گذرانید. رقیبان خویش را در جنگهایی سریع و وحشیانه از میان برداشت. پس از چهار سال محاصره، بیزانس را با خاک یکسان کرد و بدین ترتیب سدی را که در برابر تاخت و تاز گوتها بود از میان برد. کشور پارت را تسخیر کرد، تیسفون را گرفت، بینالنهرین را ضمیمة قلمرو خود ساخت، و سقوط اشکانیان را تسریع کرد. پیرانه سر و مبتلا به بیماری نقرس ولی نگران آنکه مبادا لشکریانش به واسطة پنج سال دوری از جنگ سست شوند، سفری جنگی به کالدونیا کرد. پس از پیروزیهای پرخرجی که بر اسکاتلندیها یافت، به بریتانیا بازگشت و در یورک ماند و در آنجا به سال 211 درگذشت. میگفت: «همه چیز بودهام و این همه به هیچ نمیارزید.» هرودیانوس میگوید: «کاراکالا از اینکه مرگ پدرش به تأخیر افتاده بود، رنجیده خاطر بود … از پزشکان میخواست که، به هر وسیله شده است، پیرمرد را به جهان دیگر بفرستند.» سپتیمیوس، آورلیوس را نکوهش میکرد که امپراطوری را به کومودوس واگذار کرده بود. خود او آن را با این اندرز بدبینانه به کاراکالا و گتا واگذاشت: «سربازانتان را بینیاز کنید و در بند هیچ چیز دیگر نباشید.» برای هشتاد سال بعد، او آخرین امپراطوری بود که در بستر جان سپرد.
726
میتوان گفت که کاراکالا1 نیز مانند کومودوس برای آن ساخته شده بود تا ثابت کند که سهم نیروی یک نفر چندان زیاد نیست که هم خود در زندگی بزرگ باشد و هم احفادش به مردان بزرگی تبدیل گردند. این مرد در کودکی مطیع و دلپسند بود، چون به بلوغ رسید بربر و شیفتة شکار و جنگ شد. خرسهای وحشی را زنده میگرفت، یکه و تنها با شیر میجنگید، همیشه شیرهایی در کاخ خود داشت، و حتی گاهی شیری بر سر میز و در بستر خود میبرد. خاصه به مصاحبت گلادیاتورها و سربازان ارج مینهاد؛ او ترجیح میداد سناتورها را به انتظار ملاقات بدارد، ولی از تأمین غذا و مشروب برای همدمان خویش غفلت نکند. چون میل نداشت قدرت امپراطوری را با برادر خویش تقسیم کند، گتا را به سال 212 به قتل رسانید. این جوان را در آغوش مادرش سر بریدند، و خونش روی لباسهای مادرش ریخت. روایت میکنند که نه تنها کاراکالا بیست هزار تن از هواخواهان گتا را محکوم به مرگ کرد، بلکه عدة بسیاری از شارمندان و چهار تن از دوشیزگان آتشبان را به اتهام زنا از میان برد. چون بر اثر قتل گتا زمزمهای در میان لشکریان افتاد، با دهشی برابر همة وجوهی که سپتیمیوس در خزانههای مختلف گرد آورده بود آنان را آرام ساخت. از سربازان و بینوایان در برابر طبقات سوداگر و اعیان حمایت میکرد؛ ضمناً ممکن است که نوشتههای دیون کاسیوس دربارة او ناشی از کینهتوزی یک نفر سناتور باشد. برای اینکه به درآمدهای خود بیفزاید، مالیات بر ارث را با افزایش آن به ده درصد دو برابر کرد، و چون متوجه شد که این مالیات فقط به شارمندان رومی تعلق میگیرد، در سال 212 همة مردان بالغ امپراطوری را تابع این مالیات ساخت. بنابراین، افراد مزبور درست هنگامی از حق شارمندی برخوردار شدند که حداکثر وظیفه را تحمل میکرد و حداقل را میبخشید. کاراکالا با برافراشتن طاق نصرتی به یادبود سپتیمیوس سوروس، که هنوز باقی است، و با ساختن گرمابههای عمومی، که ویرانههای عظیمشان حاکی از عظمت دیرین آنهاست، به زیباییهای رم افزود، ولی قسمت اعظم ادارة امور کشوری را به عهدة مادر خویش نهاد و خود به جنگ و لشکرکشی پرداخت.
یولیا دومنا را به سمت «وزیر عرایض» و «وزیر مکاتبات» گمارد. این زن هنگام پذیرایی از اشخاص بزرگ کشور یا از رجال معتبر خارجی به کاراکالا میپیوست یا جانشین او بود. شایعاتی بر سر زبانها بود که وی از طریق رابطة زنا با محارم بر فرزند خود تسلط یافته است. آنچه کاراکالا را خشمگین میکرد این بود که افراد کنایهگوی اسکندریه از مادرش و از او به عنوان یوکاسته2 و اودیپ یاد میکردند. از یک سو به انتقام این اهانتها و تا اندازهای
1. این نام را به سبب قبای دراز به سبک اهالی گل که بر تن میکرد به خود داد. اسم حقیقی او باسیانوس بود. چون امپراطور شد خود را مارکوس آورلیوس آنتونینوس کاراکالا نامید.
2. در اساطیر یونان، ملکة شهر تب که نادانسته با پسر خود، اودیپ، ازدواج کرد. ـ م.
727
از ترس اینکه مبادا مصر در موقعی که او با پارتها جنگ میکرد بشورد، از اسکندریه بازدید کرد و میگویند فرمان داد که همة کسانی را که اهل این شهر و قادر به حمل اسلحه بودند قتل عام کنند.
با این وصف، بنیادگذار اسکندریه (اسکندر کبیر) سرمشق و محسود او بود. دستهای مرکب از شانزده هزار نفر تشکیل داد و آن را «فالانکس اسکندر» نامید و آنان را با سلاحهای مقدونی مجهز ساخت، و به فکر آن افتاد که پارت را تسخیر کند، همان گونه که اسکندر ایران را فتح کرد. سخت میکوشید که سرباز خوبی باشد، در خوراک، خستگیها، راهپیماییها، سنگرکشیها، و پل سازیها همدوش لشکریان خویش بود، و در نبردهای دلیرانه و دعوت دشمن به جنگ تن به تن شرکت میجست. ولی سربازانش کمتر از او شایق جنگ با پارتها بودند و غنایم را بر نبرد ترجیح میدادند. در کارای ـ محلی که کراسوس در آنجا شکست خورده بود ـ کاراکالا به دست سربازان خود به ضرب خنجر هلاک شد (217). ماکرینوس، فرمانده پاسداران امپراطوری، خود را امپراطور خواند و به سنا که از این موضوع رویگردان بود امر کرد کاراکالا را یکی از خدایان بشمارند. یولیا دومنا که به انطاکیه تبعید شده بود و مدت شش سال از سلطنت، از شوهر، و از پسر محروم بود، خود را با نخوردن غذا هلاک کرد.
این زن خواهری داشت به نام یولیا مایسا که به اندازة خود وی با استعداد بود. این یولیای دوم چون به امسا بازگشت در آنجا دو نوة خود را یافت که مایة امید او بودند. یکی از آنان پسر دخترش یولیا سوئایمیاس یکی از کاهنان جوان بعل بود. این پسر واریوس آویتوس نام داشت و بعداً به الاگابالوس (خدای آفریننده)1 موسوم شد. دیگری، پسر یولیا مامایا، دهساله بود و آلکسیانوس نامیده میشد. این شخص بعدها آلکساندر سوروس گشت. گرچه واریوس پسر واریوس مارکلوس بود، مایسا چنین شایع کرد که او فرزند نامشروع کاراکالاست و او را باسیانوس نام نهاد. مقام امپراطوری آن قدر ارزش داشت که حیثیت دخترش را فدای آن سازد و مارکلوس هم مرده بود. نیمی از سربازان رومی در سوریه به کیشهای این سرزمین گراییده بودند و نسبت به این کاهن چهارده ساله احترامی آمیخته به زهد احساس میکردند. به علاوه، روش مایسا میرسانید که اگر این سربازان الاگابالوس را امپراطور کنند، وی وجوه فراوانی به آنان خواهد داد. سربازان قانع شدند. سیم و زر مایسا سبب گشت لشکریانی که ماکرینوس برای مقابلة با وی فرستاده بود به هدف وی بپیوندند. هنگامی که خود ماکرینوس در رأس گروهی انبوه پدیدار گشت، سربازان مزدور سوریهای دچار تردید شدند، ولی مایسا و سوئایمیاس از ارابة خویش فرو جستند و لشکریان مردد شده
1. این اسم را نویسندگان رومی اشتباهاً به «هلیوگابالوس» (خدای آفتاب) تبدیل کردهاند.
728
را به سوی پیروزی رهنمون شدند. در سوریه مردها زن و زنها مرد بودند.
در بهار سال 219، الاگابالوس با لباسی از حریر ارغوانی زردوزی شده، با گونههایی آراسته به شنگرف، با چشمانی که مصنوعاً درشت شده بود، با بازوبندهای گرانبها به بازوان، گردنبندی از مروارید به گردن، و تاجی از گوهر بر سر زیبای خویش وارد شهر رم شد. در پهلوی او مادر و مادربزرگش موقرانه سوار بر اسب بودند. همینکه در برابر سنا ظاهر شد درخواست کرد اجازه دهند که مادرش با او همنشین باشد و در مذاکرات شرکت جوید. سوئایمیاس احساس میکرد که نباید این افتخارات را بپذیرد و به این اکتفا کرد که بر یک سناکولون (سنای کوچک) مرکب از زنان، که سابینا در زمان هادریانوس تأسیس کرده بود و به مسائل لباسهای زنانه و جواهر و تقدم و تأخر و برگزاری تشریفات میپرداخت، ریاست داشته باشد. حکمرانی بر کشور را به مایسا، مادر بزرگ، اختصاص دادند.
امپراطور جوان از بعضی جهات میتوانست اطرافیانش را مفتون سازد. علیه هواخواهان ماکرینوس اقدامات انتقامجویانه نکرد. موسیقی را دوست داشت، خوب میخواند، نی و ارغنون و شیپور مینواخت. چون جوانتر از آن بود که امپراطوری را اداره کند، جز تفریح کردن چیز دیگری نمیخواست. خدایش نه بعل، بلکه لذت بود، و او تصمیم داشت که لذت را به هر شکلی که داشته باشد بپرستد. هر یک از طبقات مردم آزاد را دعوت میکرد که کاخش را ببینند؛ گهگاهی با آنها غذا میخورد، میآشامید، و تفریح می کرد. غالباً جوایز لاتاری را، از اثاثیة یک خانه گرفته تا چند مگس، میان آنان تقسیم میکرد. دوست داشت مهمانانش را به بازی گیرد، مثلا آنها را روی بالشهای باد کرده مینشاند که ناگهان آن بالشها بترکند؛ مستشان کند و سپس در میان پلنگها و خرسها و شیرهای بیآزار به هوششان آورد. لامپریدیوس تأکید میکند که الاگابالوس هیچ گاه کمتر از صد هزار سسترس (ده هزار دلار) و گاهی کمتر از سه میلیون سسترس برای ضیافتی که به دوستانش بدهد خرج نمیکرد. سکههای طلا را با نخود، عقیق یمانی را با عدس، مروارید را با برنج، کهربا را با باقلا میآمیخت. اسب، ارابه، یا خواجة سرا هدیه میکرد. غالباً از مهمانانش خواهش میکرد که ظرفها و جامهای نقرة سر غذا را با خودشان به خانه ببرند. برای خودش همیشه بهترین چیزها را میخواست. آب استخرهایش با عطر گل سرخ معطر میشد، اثاثیه و لوازم حمامهایش از عقیق یمانی یا از طلا بود. کمیابترین و گرانبهاترین غذاها را مصرف میکرد؛ لباسهایش از سرتاپا گوهر آگین بود. چنین شیوع داشت که حلقهای را هرگز دوبار به انگشت خویش نمیکرد. هنگام مسافرت برای حمل بار و بنه و فواحشی که همراه میبرد ششصد ارابه به کار میرفت. چون غیبگویی به او گفته بود که به مرگ سختی خواهد مرد، وسایل خودکشی را برای موقع لزوم آماده میساخت از قبیل: طنابهای ابریشمی ارغوانی، دشنههای زرین، زهرهای نهفته در نگینهایی از یاقوت کبود یا از زمرد. اما عاقبت در مستراح به قتل رسید.
729
احتمال دارد که دشمنانش، از طبقة سناتورها، در برخی از این سخنان به راه اغراق رفته باشند. در هر حال آنچه دربارة انحراف جنسی او نقل میکردند، قابل تأیید نیست. مسلماً شهوات خود را با ظواهر زهد و تقوا میآراست و قصد داشت تا اندازهای پرستش بعل سوریه را در میان رومیان رواج دهد. خود را مختون ساخت و میخواست خودش را به افتخار خدای خویش خصی کند. سنگ سیاه مخروطی شکلی را که به عنوان الاگابالوس میپرستید از شهر امسا آورد. معبدی آراسته برای جای دادن آن بنا نهاد. سنگ مرصع به جواهر را روی ارابهای، که شش اسب سفید آن را میکشیدند، آوردند، در حالی که امپراطور جوان، فرو رفته در پرستشی آمیخته با سکوت، پیشاپیش آن عقب عقب راه میرفت. مایل بود تمام مذاهب دیگر را به رسمیت بشناسد. آیین یهوه را زیر حمایت گرفت و پیشنهاد کرد مسیحیت را قانونی بشناسد، فقط، با صداقتی درخور ستایشی، روی این نکته تکیه میکرد که به عقیدة او این سنگ بزرگترین خدایان است.
مادرش که در عشقبازیهای خود مستغرق بود به این مضحکة پریاپوسی1 از روی گذشت مینگریست. ولی یولیا مایسا چون نتوانست مهار کار را در دست گیرد، تصمیم گرفت از شکستی که ممکن بود به سلطنت این سلسلة برجستة زنان سوریهای پایان دهد جلو گیرد. الاگابالوس را متقاعد ساخت که خاله زادة خود آلکساندر را به عنوان جانشین و قیصر بپذیرد. وی و مامایا این پسربچة خردسال را برای انجام وظایفی که به عهده داشت ورزیده کردند، و به هر طریق سنا و مردم را بر آن داشتند که او را به عنوان جانشین مطلوب الاگابالوس، این آدم شهوانی مدعی تقدس که رومیان را نه با کارهای افراطی یا مستهجن خود بلکه با تابع ساختن یوپیتر به بعل سوریهای آزردة فتح مرد، بنگرند. سوئایمیاس توطئه را کشف کرد و پاسداران امپراطور را بر خواهر و خواهرزادة خویش بشورانید. مایسا و مامایا براهین غنیتری تقدیم کردند، به طوری که گارد الاگابالوس را با مادرش کشت، جسدش را در کوچهها و در اطراف سیرک گردانید، سپس آن را به رودخانة تیبر انداخت، و آلکساندر را امپراطور خواند، سنا هم او را پذیرفت.(222میلادی).
مارکوس آورلیوس سوروس آلکساندر، مانند سلف خود، در چهارده سالگی به تخت امپراطوری نشست. مادرش با فداکاری و اهتمام خاصی برای رشد جسمانی و روحانی و پرورش خصلت او میکوشید. با کار و ورزش، خویشتن را قوی ساخت. روزی یک ساعت در آب سرد استخر شنا میکرد، پیش از هر غذا پیمانهای آب مینوشید، و به مقدار کم و از سادهترین غذاها میخورد. جوانی زیبا، بلندبالا، و نیرومند شد که در همة ورزشها و همچنین
1. منسوب به پریاپوس، خدای حاصلخیزی و تولید مثل در دین یونان (وجه تسمیه در شباهت سنگ مزبور به آلت رجولیت است). ـ م.
730
در فن سپاهیگری مهارت یافت. ادبیات یونانی و لاتینی را مطالعه میکرد، و دلبستگی خود به این ادبیات را فقط به اصرار مامایا ـ که مرتباً آن دسته از اشعار ویرژیل را برایش میخواند که در آن رومیان را به واگذاشتن لطف و زیباییهای فرهنگ برای دیگران و تشکیل یک دولت جهانی و اداره کردن آن با صلح و آرامش فرا میخواند ـ کمی تعدیل کرد. آلکساندر «با شایستگی» نقاشی میکرد و آواز میخواند. ارغنون و چنگ مینواخت، ولی هیچ گاه به کسانی جز از خانوادة خود اجازة حضور در مراسم انجام این کارها را نمیداد. با سادگی بسیار لباس میپوشید و رفتارش نیز بسیار ساده بود؛ «در لذات عشقبازی از حد اعتدال بیرون نمیرفت و به هیچ روی نمیخواست با اشخاص منحرف وجه اشتراکی داشته باشد.» به سنا احترام عمیقی نشان میداد و با سناتورها برپایة برابری رفتار میکرد، در کاخ خود با آنان به گفتگو میپرداخت و غالباً به خانههایشان به دیدن میرفت. دوست داشتنی و خوشرو بود و بدون تبعیض طبقاتی از بیماران بازدید میکرد. هر شارمندی را که خوش آوازه بود بآسانی بار میداد. از گناه مخالفان خیلی زود میگذشت و در مدت چهارده سال سلطنت حتی یک قطره از خون مردم غیر نظامی نریخت. مادرش بر گشادهرویی او خرده گرفت و گفت: «تو سلطنت را بیش از آنچه باید ملایم کرده ای، و مردم به قدرت امپراطوری کمتر احترام مینهند.» و او جواب داد: «ولی امپراطوری را پایدارتر و ایمنتر کردهام.» قلبی طلایی داشت بیآنکه آلیاژ فکری لازم برای مقاومت در برابر فرسایش سخت این جهان را داشته باشد.
به نامعقول بودن کوششی که خالهزادهاش کرده بود تا الاگابالوس را جانشین یوپیتر کند اعتراف داشت، و به اتفاق مادرش برای تعمیر معابد و استقرار شعایر دینی رومیان اقدام کرد. ولی روح فیلسوفانة او چنان بود که میپنداشت همة مذاهب در واقع دعاهای خود را خطاب به قدرتی یگانه و فوق همة قدرتها میکنند. میل داشت به همة کیشهای مبتنی بر صداقت و پاکدلی احترام بگذارد. در نمازخانة مخصوص خود، که هر بامداد در آنجا به نیایش و پرستش میپرداخت، تصاویری از یوپیتر، اورفئوس، آپولونیوس توآنایی، ابراهیم، و مسیح آویخته بود. غالباً دستور اخلاقی یهود و مسیح را بر زبان میآورد: «آنچه را بر خود نمیپسندی بر دیگری مپسند.» به دستور او این اندرز را بر دیوارهای کاخ و روی چندین بنای عمومی نگاشته بودند. به رومیان اخلاق یهودیان و مسیحیان را توصیه میکرد. بدین جهت افراد با ذوق انطاکیه و اسکندریه او را به شوخی «رئیس کنیسه» مینامیدند. مادرش به مسیحیان مساعدت و از اوریگنس حمایت مینمود و او را برای ادای توضیح دربارة نکات دقیق اصول خداشناسیش به کاخ سلنطتی میآورد.
چون یولیا مایسا اندکی پس از جلوس آلکساندر مرده بود، مامایا با رایزن و راهنمایش، اولپیانوس، سیاستی را که آلکساندر به کار میبست و متضمن اصلاحات اداری
731
خاص او بود مشخص ساخت. این زن خردمندانه و بدون اعمال شدت حکم راند، بیشتر در قید کامیابی سلسلة خویش بود تا در بند قدرت نمایی؛ او شایستگی نتایج حاصل در این دورة سلطنت را به حساب تدبیر و کاردانی آن حقوقدان بزرگ و امپراطور جوان میگذاشت. مامایا و اولپیانوس شانزده سناتور برجسته را برای تشکیل شورای سلطنتی، که تصویب آنان برای همة اقدامات مهم لازم بود، برگزیدند. یولیا جز عشق خود به فرزندش بر همه چیز تسلط داشت. هنگامی که آلکساندر زن گرفت و طرفداری آمیخته به دلبستگی مفرطی دربارة همسر خود نشان داد، مامایا زن او را تبعید کرد و آلکساندر که ناچار از انتخاب یکی از آن دو بود، به مادرش تسلیم شد. به همان اندازه که پا به سال مینهاد بیشتر در ادارة امور شرکت میجست. نویسندة شرح حال او در آن روزگار میگوید: «حتی پیش از سپیدهدم به انجام کارهای عمومی میپرداخت و تا دیروقت در این کار اهتمام میورزید، در حالی که هرگز خسته و خشمگین نمیشد، بلکه همواره چابک و آرام بود.»
شالودة سیاست وی تضعیف تسلط خانمان برانداز لشکریان از طریق احیای حیثیت سنا و اشراف بود. حکومت موروثی به نظرش تنها جانشین حکومت به وسیلة پول، افسانهپردازی، یا شمشیرزنی محسوب میشد. با همکاری سنا، صرفهجوییهای متعدد اداری انجام داد، کارمندان زیادی را در کاخ خود، در مؤسسات دولتی، و در ادارة ایالات مفتوحه حذف کرد. قسمت اعظم جواهرات سلطنتی را فروخت و پول آن را در خزانه گذاشت. تشکیلات کارگران و بازرگانان را قانونی شناخت و تشویق کرد و آنها را از نو سازمان داد و «مجاز ساخت که وکلای مدافعشان از میان اعضای خودشان باشد»؛ احتمالا سنا با این امر چندان موافقت نداشت. با نظارت سخت بر اخلاقیات عمومی، فواحش را بازداشت و کسانی را که انحرافات جنسی داشتند تبعید میکرد. در عین کاهش مالیات، کولوسئوم و گرمابههای کاراکالا را احیا کرد، یک کتابخانة عمومی، یک آبراهة بیست کیلومتری، و گرمابههای جدید ساخت، و ضمناً به راه سازی و پلسازی و ایجاد گرمابهها در سراسر امپراطوری کمک مالی کرد. برای اینکه به زور نرخ بهره را که برای بدهکاران مصیبتی بود پایین بیاورد، از وجوه عمومی با بهرة صدی چهار، و به بینوایان بدون بهره، برای خرید زمینهای زراعتی وام داد. همة امپراطوری رو به رونق و رفاه میرفت و مردم او را تحسین میکردند. چنین مینمود که مارکوس آورلیوس یزدانی به روی زمین و به سلطنت بازگشته است.
ولی همان گونه که ایرانیان و ژرمنها توانسته بودند از پادشاه فیلسوف [مارکوس آورلیوس] استفاده کنند، از وجود این امپراطور مقدس نیز سود بردند. به سال 230 اردشیر، بنیادگذار سلسلة ساسانیان ایران، بین النهرین را تسخیر و سوریه را تهدید کرد. آلکساندر نامهای فلسفی به او نوشت، اعمال قهر او را تخطئه کرد و اعلام داشت که «هر کس باید به قلمرو خود اکتفا کند.» اردشیر به او نسبت ضعف داد و در پاسخ تمام سوریه و آسیای صغیر
732
را خواستار شد. آنگاه امپراطور جوان به اتفاق مادرش داخل جنگ شد و، بیشتر با دلاوری تا با مهارت، جنگی را آغاز کرد که نتیجة آن معلوم نبود. تاریخ پیروزیها و شکستهایش روشن نیست. در هر حال اردشیر، شاید برای مواجهه با تاخت و تازهایی که در مشرق سرزمینش میشد، از بینالنهرین بیرون رفت. مسکوکات رومی سال 233 آلکساندر را با تاج پیروزی، در حالی که دجله و فرات در پایش روانند، نشان میداد.
ضمناً قوم آلامانی و مارکومانها، چون پی بردند که از عدة سربازان پادگانهای راین و دانوب برای تقویت لژیونهای سوریه کاسته شده است، نقاط مرزی روم را تصرف کردند و دست به ویران ساختن گل شرقی و قتل اهالی آن زدند. آلکساندر پس از اینکه جشن پیروزی خود بر ایرانیان را برگزار نمود، همچنان همراه مامایا، به لشکریان خویش پیوست و آنان را به ماینتس برد. به صوابدید مادرش با دشمن وارد مذاکره شد، مبلغی سالیانه به آنان پیشنهاد کرد تا آرام بنشینند. سربازانش این ضعف را محکوم کردند و بر او بشوریدند. صرفهجویی، ایجاد انضباط، تبعیتش از سنا و از قدرت یک زن را هرگز نمیبخشیدند. آنان یولیوس ماکسیمینوس، فرماندة لژیونهای پانونیا، را امپراطور خواندند. سربازان ماکسیمینوس به خیمة آلکساندر هجوم بردند و او را به اتفاق مادر و دوستانش کشتند (235).
II – آشفتگی
این هوسبازی تاریخ نبود که در قرن سوم برترین قدرت را به لشکریان بخشید. علل داخلی، کشور را تضعیف کرده و در همة جبههها بلادفاع گذاشته بود. قطع کشورگشایی پس از ترایانوس، و مجدداً پس از سپتیمیوس سوروس، نشانة حمله به شمار میرفت، و همان گونه که روم با ایجاد تفرقه در میان ملتها آنان را مغلوب ساخته بود، حال بربرها برای گشودن آن با حملات همزمان با یکدیگر متحد میشدند. ضرورت دفاع قدرت اسلحه و حیثیت سپاهیگری را بالا میبرد. سرداران جای فیلسوفان را بر تخت پادشاهی میگرفتند. سلطنت از دست اشراف به در رفته بود و جای خود را به حکومت از نو جان گرفتة زور میداد.
ماکسیمینوس، فرزند قوی هیکل دهقانی از اهالی تراکیا، سرباز خوبی بود و جز این هیچ؛ تاریخ گواهی میدهد که قد این مرد هشت پا بود و انگشت شستی چنان فربه داشت که میتوانست دستبند زنش را به جای حلقه به این انگشت کند. آموزشی نیافته بود، و آموزش را حقیر میشمرد و به کسانی که تحصیلاتی داشتند حسد میبرد. در طی سه سال امپراطوری خود هرگز از رم دیدن نکرد؛ زندگی در اردو و درکنار دانوب یا راین را ترجیح میداد. برای ادامة جنگ و جلب رضایت سپاهیان خود، چنان مالیات سنگینی بر مردم مرفه الحال
733
وضع کرد که پس از اندک زمانی طبقات عالیه بر دولت او شوریدند. گوردیانوس، پروکنسول ثروتمند و باسواد افریقا، پذیرفت که لشکریانش او را امپراطور رقیب ماکسیمینوس بنامند. چون هشتاد سال داشت پسرش را نیز در این مقام مرگبار شریک گردانید. این دو در برابر نیروهای اعزامی ماکسیمینوس تاب مقاومت نیاوردند. پسر در نبرد کشته شد و پدر نیز خود را کشت. ماکسیمینوس با تبعید و ضبط اموال که تقریباً مایة نابودی اشراف گشت، انتقام خود را گرفت. هرودیانوس مینویسد: «ثروتمندترین اشخاص روز پیش، کارشان امروز به گدایی میکشید.» سنا که به وسیلة سوروس از نو تشکیل و تقویت شده بود دلیرانه مبارزه کرد؛ ماکسیمینوس را مخلوع اعلام کرد، و دو تن از اعضای خویش، ماکسیموس و بالبینوس، را به عنوان امپراطور برگزید. ماکسیموس در رأس لشکریانی که با شتاب ترتیب داده شده بودند برای برخورد با ماکسیمینوس،که از کوههای آلپ گذشته آکویلیا را محاصره کرده بود، رفت. ماکسیمینوس سردار بهتری بود و نیروهای بیشتری داشت. به نظر میآمد که سرنوشت سنا و طبقات ثروتمند وخیم است. ولی گروهی از سربازن ماکسیمینوس که از مجازاتهای بیرحمانهاش صدمه دیده بودند او را در چادرش کشتند. ماکسیموس فاتحانه به رم بازگشت و در آنجا به نوبة خود به وسیلة پاسداران امپراطور به قتل رسید و بالبینوس نیز به همین سرنوشت دچار شد. پاسداران امپراطور گوردیانوس سوم را امپراطور خواندند و سنا هم این انتخاب را تأیید کرد.
ما به شرح جزئیات نامها، نبردها، و مرگهای این امپراطوران دوران آشفتگی نمیپردازیم. در مدت سی و پنج سال فاصلة میان آلکساندر سوروس و آورلیانوس، سی و هفت تن امپراطور خوانده شدند. گوردیانوس سوم به سال 244 هنگامی که با ایرانیان میجنگید به دست لشکریانش کشته شد. جانشینش فیلیپ ملقب به عرب در ورونا به دست دکیوس به قتل رسید (249). دکیوس مردی ثروتمند و با سواد از اهالی ایلیریا بود که عشق و علاقهاش به روم وی را کاملا سزاوار نامش، که نامی والا در تاریخ روم باستان است، میکرد.1 در حین جنگهایی که با گوتها می کرد برنامهای جاهطلبانه به منظور احیای مذهب، اخلاقیات، و خصایل رومیان طرح کرد و برای از میان بردن مسیحیت فرمانهایی داد. سپس به کنار دانوب بازگشت، با گوتها مواجهه داد، شاهد کشته شدن فرزندش در این جنگ شد، به لشکریان مردد خویش گفت که فقدان یک فرد چندان اهمیتی ندارد، دوباره به دشمن حمله کرد، و خودش در یکی از وحشتناکترین شکستهای تاریخ روم از پای درآمد (251). جای او را گالوس گرفت که او را نیز سربازانش در سال 253 به هلاکت رسانیدند. سپس نوبت به آیمیلیانوس رسید که
1. اشارهای است به همنام بودن این امپراطور با پوبلیوس دکیوسها که سه سال نسل، پدر و پسر و نواده، در جنگهایی در راه روم جان خود را فدا کردند. ـ م.
734
در همان سال به همان سرنوشت دچار شد.
امپراطور جدید، والریانوس، موقعی که به سلطنت رسید شصت سال داشت. چون ناچار بود که در عین حال با فرانکها، آلامانها، مارکومانها، گوتها، سکوتیایها، و ایرانیان بجنگد، پسر خویش گالینوس را پادشاه امپراطوری مغرب گردانید و مشرق را برای خویش نگاه داشت و به بین النهرین لشکر کشید. چون سالخورده تر از آن بود که از عهدة کار برآید بزودی از پای درآمد. گالینوس، که در آن هنگام سی و پنج سال داشت، مردی دلیر و باهوش و دانش بود، و فرهیختگیش تناسبی با آن قرن جنگهای وحشیانه و بربری نداشت. ادارة کشوری را در مغرب اصلاح کرد، دشمنان امپراطوری را پی در پی مغلوب ساخت، با این وجود، برای حمایت و ترویج فلسفه و ادبیات مجال یافت. در عهد او هنر کلاسیک به طور زودگذری احیا گشت؛ ولی حتی قابلیتهای گوناگون او در برابر مصایب فراوان این دوران تاب مقاومت نیاورد.
در سال 254 مارکومانها ایالت پانونیا و ایتالیای شمالی را ویران کردند. در سال 255 گوتها مقدونیه و دالماسی را تصرف نمودند؛ سکوتیایها و گوتها در آسیای صغیر رخنه کردند، و ایرانیان به سوریه حمله بردند. در سال 257 گوتها ناوگان مملکت بوسفور را به تصرف در آوردند، شهرهای یونانی سواحل دریای سیاه را ویران ساختند، شهر طرابوزان را آتش زدند و اهالی آن را منقاد کردند، سپس در پونتوس به تاخت و تاز پرداختند. به سال 258 خالکدون، نیکومدیا، پروسا، آپامیا، و نیکایا را گرفتند. در همان سال ایرانیان ارمنستان را گشودند، و پوستوموس خود را حکمران مستقل گل نامید. به سال 259 آلامانها به ایتالیا هجوم آوردند، ولی گالینوس آنان را در میلان شکست داد. در سال 260 والریانوس در ادسا شکست سختی از ایرانیان خورد و معلوم نیست در کجا و چه وقت در اسارت درگذشت. شاپور اول و سواران بیشمارش در سوریه تا شهر انطاکیه پیش رفتند، مردم آنجا را در بحبوحة مسابقهها غافلگیر و شهر را غارت کردند، هزاران تن از اهالی آن را کشتند، و عدة بیشتری را به غلامی بردند. طرسوس تسخیر و ویران گشت، کیلیکیا و کاپادوکیا فتح شدند، و شاپور با غنایم بسیار به ایران بازگشت. در ظرف ده سال، سه فاجعة رسوایی آور مایة اندوه مردم شده بود: برای نخستین بار یکی از امپراطوران روم در یک شکست کشته شده بود، یکی دیگر به اسارت دشمن درآمده بود، و وحدت امپراطوری فدای لزوم مواجهة همزمان با حملات در چندین جبهه شده بود. زیر این ضربات و گزینش و کشته شدن بیرویة امپراطوران به وسیلة سربازان حیثیت امپراطوری از هم میپاشید. نیروهای روانشناختی که مرور زمان به آنها مشروعیتی عادی ومسلم میدهد، اثر خود را روی دشمنان روم، و حتی روی اتباع و شارمندان آن، از دست میداد. همه جا شورش برپا میشد. در سیسیل و گل دهقانان ستمدیده سر به طغیانهای خونین و بیرحمانه برداشتند. در پانونیا، اینگنوئوس خود را پادشاه ایالات شرقی خواند. در سال 263، گوتها در طول ساحل یونیا پیاده شدند، افسوس را غارت
735
کردند، و معبد بزرگ آرتمیس را سوختند. سراسر خاور هلنیستی در وحشت و اضطراب به سر میبرد.
یک متحد غیر منتظر در آسیا امپراطوری را نجات داد. اودناتوس که در پالمورا به عنوان وابستة روم حکم میراند، ایرانیان را در سراسر بینالنهرین عقب راند، آنها را به سال 261 در تیسفون شکست داد، و خود را پادشاه سوریه، کیلیکیا، عربستان، کاپادوکیا، و ارمنستان خواند. وی در سال 266 به قتل رسید؛ عناوین او به پسر خردسال و اقتدارش به زن بیوهاش به ارث رسید. زنوبیا مانند کلئوپاترا ـ که وی خود را از نسل او میدانست ـ زیبایی شخصی را با کفایت یک دولتمرد و چندین استعداد فکری توأم داشت. زبان یونانی، ادبیات، و فلسفه تحصیل کرده بود. لاتینی، مصری، سریانی آموخته بود، و تاریخی دربارة مشرق زمین نوشته بود. چون ظاهراً عفت را با نیرومندی همراه داشت روابط جنسی را، جز تا آن اندازه که برای مادر شدن لازم است، بر خود روا نمیداشت. به خستگیهای جسمانی معتاد بود، خطرات شکار را دوست داشت، و کلیومترها راه را به همراه سربازان خویش پیاده میپیمود. قاطعانه و خردمندانه حکم راند، لونگینوس فیلسوف را صدراعظم خود کرد، فضلا و شعرا و هنرمندان را در دربار خود گردآورد، و پایتختش را با کاخهایی به سبک یونان، رم، و آسیا بیاراست. ویرانههای این کاخها امروزه نیز مایة اعجاب جهانگردان و مسافران آن بیابان است. چون زنوبیا بخوبی حس میکرد که امپراطوری به سوی نابودی میرود، به فکر افتاد سلسلهای جدید و مملکتی نوین بنیاد گزارد. کاپادوکیا، گالاتیا، و قسمت اعظم بیتینیا را زیر تسلط گرفت، نیروی زمینی و دریایی بزرگی ترتیب داد، مصر را گشود، و اسکندریه را پس از محاصرهای، که در نتیجة آن نیمی از اهالی به هلاکت رسیدند، به تصرف درآورد. «ملکة حیلهگر مشرق» مدعی بود که به نفع قدرت روم کار میکند، ولی همه میدانستند که پیروزیهایش در واقع پردهای از نمایشنامة غمانگیز و پر دامنة انقراض امپراطوری روم است.
بربرها، با مشاهدة ثروت و ضعف امپراطوری، به ایالات بالکان و یونان روی آوردند. در حالی که سرمتها شهرهای کنار دریای سیاه را غارت میکردند، شاخهای از گوتها با پانصد کشتی از راه هلسپونتوس در دریای اژه رخنه کردند، جزیرهها را یکی پس از دیگری گرفتند، در پیرایئوس پیاده شدند و آتن، آرگوس، اسپارت، کورنت، و تب را در سال 267 غارت و ویران کردند. در همان حال نیروی دریایی آنان برخی از غارتگران را به دریای سیاه برمیگردانید، گروه دیگری از خشکی به سوی سرزمین دانوبی خود رفتند. گالینوس در کنار رود نستوس در تراکیا به آنان برخورد و پیروزی گرانبهایی به دست آورد، ولی یک سال بعد سربازانش او را کشتند. در سال 269، اردوی دیگری از گوتها در مقدونیه فرود آمدند، تسالونیکا را محاصره، و یونان و رودس و قبرس و ساحل یونیا را غارت کردند. امپراطور
736
کلاودیوس دوم تسالونیکا را از چنگ آنان به در آورد، در درة واردار گوتها را به عقب راند و با کشتار فراوانی در نایسوس (شهرنشین کنونی) آنان را شکست داد (269). اگر او در این نبرد شکست خورده بود، هیچ لشکری قادر نبود گوتها را از ایتالیا دور سازد.
III – افول اقتصادی
آشفتگی سیاسی از هم پاشیدگی اقتصادی را تسریع کرد، و افول اقتصادی به انحطاط سیاسی دامن زد. هر کدام از این دو در عین حال علت و معلول یکدیگر بودند. سیاست روم هیچ گاه نتوانسته بود زندگی اقتصادی سالمی برای ایتالیا تأمین کند. شاید بدین جهت که دشتهای تنگ شبه جزیرة ایتالیا هرگز شالودهای مناسب برای هدفهای بلندپروازانة کشور ایتالیا نبودند. بر اثر رقابت گندم ارزانی که از سیسیل، افریقا، و مصر میآمد، مردم رغبتی به تولید غلات نداشتند؛ و تاکستانهای بزرگ بازارهایشان را به نفع ایالات مفتوحه از دست میدادند. کشاورزان شکوه میکردند که مالیات سنگین منابع ناچیز آنها را از کفشان میرباید و برای تعمیر نهرها، زهکشی، و آبیاری منابع بسیار اندکی برایشان باقی میماند؛ آب این نهرها بالا میآمد، مردابها زمین را فرا میگرفتند، و مالاریا از جمعیت حومة رم و رم میکاست. سرزمینهای وسیع حاصلخیزی از کشور را از کشت انداخته به مناطق مسکونی مبدل کرده بودند. صاحبان لاتیفوندیا، که همواره غایب بودند، از کار دیگران و از زمین، تا حد ممکن سودکشی میکردند و با کارهای نوعپرستانه در شهرها خود را معذور میداشتند؛ معماری و بازیها و مسابقات شهری از این وضع بهره میبردند در حالی که روستاها بیش از پیش ویران میگشتند. بسیاری از مالکان که خودشان دهقان بودند و بسیاری از کارگران آزاد روستایی کشتزارها را متروک میگذاشتند و میرفتند تا در شهر زندگی کنند و کشاورزی ایتالیا را، که قسمت اعظم آن به صورت لاتیفوندیا بود، به بردگان بیعلاقه وامیگذاشتند. اما لاتیفوندیاها خود بر اثر صلح رومی، کاهش جنگهای کشور گشایانه در قرنهای اول و دوم، و نتیجتاً کم شدن تعداد و افزایش بهای بردگان رو به ویرانی میرفتند. زمینداران بزرگ، چون ناچار بودند دوباره برای کشت به کار افراد آزاد متوسل شوند، املاک خود را به واحدهایی تقسیم میکردند و به کولونی (کشتکاران) اجاره میدادند. از این اجارهداران، عایدی نقدی مختصر یا یک دهم محصول میگرفتند و همچنین مدتی کار بیمزد [بیگاری] در خانة مالک یا در ملک اختصاصی از آنان میطلبیدند. در بسیاری موارد، به نفع زمینداران بود که غلامان خویش را آزاد کنند و آنها را به صورت کولونی درآورند. در قرن سوم، مالکین چون از کثرت هجوم دشمن و بروز انقلاب در شهرها خسته شده بودند، بیش از پیش به اقامت در خانههای ییلاقیشان روی آوردند و آنها را کمکم به صورت قصرهای مستحکمی
737
درآوردند که تدریجاً به صورت کاخهای قرون وسطی درآمدند.1
فقدان برده برای اندک زمانی موقیعت رنجبران آزاد را، چه در صنعت و چه در کشاورزی، تقویت کرد. ولی با اینکه منابع ثروتمندان را جنگ و دولت از میان برد، از فقر بینوایان چیزی کاسته نشد. در مقایسه با مزدها و قیمتهای آغاز قرن بیستم در کشورهای متحد امریکا مزد زحمتکشان از شش تا یازده درصد، و قیمتها در حدود سی و سه درصد بود. مبارزة طبقاتی خشونتآمیزتر میشد، زیرا لشکریان، که از بینوایان ایالات مفتوحه تشکیل میشدند، غالباً به حمله علیه ثروتمندان میپیوستند، و حس میکردند خدماتی که به کشور میکنند آنان را محق میکند که مالیاتهای خراج گونه به عنوان دستخوش و هبه بگیرند و یا اصلا به گونهای مستقیمتر مردم مرفهالحال را چپاول کنند. با افول تجارت، صنعت هم لطمه میخورد. از صادرات ایتالیا کاسته میشد، زیرا ایالات مفتوحه، به جای اینکه خریدار باشند، بیش از پیش در این زمینه رقیب ایتالیا میشدند؛ تاخت و تاز بربرها و دزدان دریایی راههای بازرگانی را به اندازة دوران قبل از پومپیوس ناامن میکرد. کاسته شدن از ارزش پول و قیمتهای متغیر سبب میشد که مردم رغبتی به طرحها و اقدامات طویل المدت نداشته باشند. چون توسعة مرزها قطع شده بود، اقتصاد ایتالیا دیگر نمیتوانست از راه تأمین حوایج یا استثمار قلمرویی رو به توسعه شکوفان شود. سابقاً ایتالیا پولهای ممالک مفتوحه را جمع آوری میکرد و از این راهزنی غنی میشد؛ از این پس پول به سمت ایالات دارای فرهنگ یونانی میرفت و ایتالیا فقیر میگشت؛ ثروت روزافزون آسیای صغیر ایجاب میکرد که یک پایتخت شرقی جانشین رم شود. محصولات صنعتی ا